عشق بسیار پیچیده است درحالیکه می تواند منشاء بهترین حسهای زندگی باشد می تواند شدیدترین دردهای زندگی را بوجود آورد.
آدمها تجربیات زیسته متفاوتی از عشق دارند ولی زمانی که داستانهای آنها را می شنویم پی می بریم شباهتهای زیادی نیز در این تجربیات وجود دارد.
برای درک مسئله عشق باید مسیر زندگی یک انسان را از زمان تولد مرور کنیم. قبل از تولد در روزهای آخر ما یک نوزاد تکامل یافته هستیم که در بدن مادراوج امنیت و راحتی را تجربه می کنیم شاید این روزها بهترین روزهای زندگی یک انسان از نظر پاسخگویی به غرایز باشد. با اینکه بخاطر نمی آوریم ولی این تجربه در ناخودآگاه ما ضبط می شود و ناگهان از یک تجربه لذت بخش بریده می شویم و پا به جهان با همه دردها و کمبودهایش می گذاریم. زمانی که متولد می شویم دیگر با مادر یکی نیستیم و انگار شروع تنهایی ماست و این جدایی اولین رنج بزرگ زندگی ماست و البته اولین تجربه برطرف شدن این رنج درآغوش گرفتن ما توسط مادر است انگار آغوش مادر تجربه موقت یکی شدن دوباره است. پس از تولد، ابتدا تجربه ای که با مادر داریم و بعدتر تجربه هایی که با پدر نزدیکان و دوستان داریم و دوست داریم و دوست داشته می شویم همه برای تلاش و امتحان کردن این است که آیا امکان دارد آن تجربه ناب ابتدای زندگی و در رحم مادر را دوباره داشته باشیم؟ آیا امکان دارد دوباره یکی شدن را تجربه کنیم؟ اما راستش هر بار سرخورده می شویم و درک می کنیم که آن تجربه تکرار نشدنی است.
تا اینکه برای اولین بار در زندگی عاشق می شویم و یک انسان دیگر را می بینیم که در اعماق وجود ما این حس را به بوجود می آورد که بالاخره یک نفر را پیدا کردیم تا آن خاطره یکی بودن را دوباره بسازد و در این جهان پر از تنهایی دیگر تنها نیستیم. آن آدم خیلی برای ما مهم می شود چون وصل می شود به بنیادی ترین خواسته ما که تنها نبودن است و این امید در ما وجود می آید که می توانیم آن تجربه اولیه را داشته باشیم.
در روزهای اولیه عاشقی حس می کنیم با انسانی کامل روبرو شدیم و معشوق هر حرفی که می زند و هر کاری که می کند در نظر عاشق کمال مطلق است. انگار در چهره معشوق چیزهایی را پیدا کردیم که در خود پیدا نکردیم و به معشوق دل می بندیم چون تنها کسی است که می تواند ما را کامل کند. عشق این تصور را در ما بوجود می آورد که با وجود معشوق ما کامل هستیم و توانمندتریم و به انسانی برتر تبدیل شده ایم. برای همین است که عاشقان پر از انرژی هستند و کارهایی انجام می دهند که در زمانی که عاشق نیستند شاید نتوانند این توان را در خود پیدا کنند. عشق زمانی به اوج خود می رسد که وصال و شروع یک سفر مشترک در زندگی محقق شود. در مواردی که وصال رخ نمی دهد عاشق در رنج نرسیدن و قبل از نقطه اوج باقی می ماند و شاید این تجربه یکی از دردآورترین تجربه های زندگی یک انسان باشد.
البته در ساختارهای اجتماعی که زندگی می کنیم این قصه تشدید هم می شود. قصه کلاسیک عشق یک دوشیزه زیبا و یک مرد جوان شجاع است که موانع زیادی را پشت سر می گذارند و وقتی به هم می رسند و ازدواج می کنند تلخی ها پایان می یابد و شروع یک زندگی شاد ابدی است. در صنعت سرگرمی در ده های اخیر این قصه شدیدتر هم شده است و حس شور و امید در ارتباط با معشوق که انگار داشتن این حس مثل دیگر دستاوردهای زندگی است و باید چراغ آن را روشن نگه داشت.
دوستان ولی حقیقت چیز دیگری است “که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها”
شاید مهمترین مشکل این باشد که عشق مساوی با سازگاری نیست. اینکه عاشق می شوید به این معنی نیست که معشوق سازگارترین گزینه برای سفر زندگی ماست. بخصوص در زمان یافتن معشوق بیشترین ناسازگاری وجود دارد و برای طی سفر زندگی باید درک کنیم که عشق فقط یافتنی نیست بلکه ساختنی هم هست یعنی برای سازگار شدن باید دو طرف انرژی بگذارند و تلاش کنند تا با هم سازگار شوند. عشق فقط یک احساس نیست بلکه یک اقدام است و این یعنی باید برای عشق انرژی گذاشت نه اینکه تصور کودکانه اینکه عشق قرار است به ما انرژی بدهد.
پژوهش ها نشان داده اند که عاشقان قبل از وصال معشوق و در ماههای ابتدایی وصال الگوهای مغزی دارند که نشان دهنده درجات بالای دوپامین و سروتونین است که همان الگویی است که در اعتیاد به کوکائین وجود دارد که باعث می شود بسیاری از واقعیتها در رابطه با سازگاری دیده نشوند. پس از وصال الگوها تغییر می کنند و دوست داشتنی با سازگاری و شفقت که نشان دهنده درجات بالای اکسی توسین است بوجود می آید که در رابطه والد و فرزندی هم دیده می شود.
کج فهمی در ارتباط با بحث عشق و سازگاری باعث شده است بسیاری از ما در زندگی فقط به دنبال آن حس سرخوشی اولیه باشیم. بسیاری از ما خود را معلق در نقطه قبل از وصال نگه داریم چون سرخوشی طولانی تری می دهد و ترس از شروع سازگار شدن داشته باشیم و برخی دیگر با وجود ناسازگاری و اینکه امیدی به ایجاد آن نداریم جرات اینکه بپذیریم شادمانی شاید جایی دیگر است نداریم.
باید بپذیریم هیچ انسان دیگری نمی تواند تنهایی کامل ما را از بین ببرد و آن وصال قبل از تولد محقق نخواهد شد و با پذیرش آن انگار بالغ می شویم. حال بالغانه می پذیریم واقعیت عشق چیست. این واقعیت در تجربیات زیسته متفاوت کمی متفاوت است ولی یک تم مشترک دارد: ساختن
در بهترین وصال ممکن درعشق، بخشی ازتنهایی ما باقی می ماند و بخشی از وجود ما درک نشده است. این تقصیرکسی نیست نه ما و نه معشوق. این واقعیت وجودی ما انسانهاست که درسفر زندگی تنها هستیم. عشق با تم ساختن کمک می کند ابعاد وجودی از ما که می شود با انسان دیگری همدل شود درسفر زندگی مشفقانه درک شود و با معشوق در طی مسیر بسازیم و سازگار شویم شاید تلخی های این سفر با شیرینی همسفری کمی گرفته شود.