از آخرین بلاگی که نوشتم دو سال و نیم می گذرد. دل و دماغ نوشتن نداشتم. این سالها موجی از اتفاقات و خبرهای بد روزمره را تجربه می کنیم و برای من بسیار سخت بود که بتوانم تجربیات تلخ و شیرین زیسته را بنویسم. اما گویا این نوروز قرار است حال نوشتن من را دوباره نو گرداند. در روزهای پایانی سال اپیزود جدید پادکست اکوتوپیا کاری از پوریا بختیاری را شنیدم که چند روزی فکر من را به خود مشغول کرد. او از “قحطی بزرگ” دوران سیاه و فراموش شده ایران در دهه پایانی قرن سیزدهم خورشیدی می گفت، سالهایی که حکمرانی بد حکمرانها دست به دست جنگ، بلایای طبیعی و بیماری داد و ایران را به درون تاریکی کشاند. برآورد می شود از 15 میلیون نفر جمعیت ایران در آن سالها 3 میلیون نفر کشته شدند! یعنی از هر 5 نفر ایرانی یک نفر از گرسنگی و بیماری از دنیا رفته است!
برای دو روز با مادرم به ییلاق تهران میگون آمده ام و فرصتی است که از خاطرات و داستانهایش همچون کودکی ام لذت ببرم. شب گذشته موضوع قحطی بزرگ را برایش گفتم که داستانی عجیب برایم تعریف کرد. داستان زنی به نام فاطمه که هم نام مادرم است:
در سالهای سیاه قحطی بزرگ، دختری به نام فاطمه از روستاهای بیجار به ازدواج دوم یکی از بزرگان ایلات گروسی کرد درآمد. کریم که از بزرگان ایل بود از همسر اول خود بچه دار نمی شد و با اینکه همسر اول از خاندان پرنفوذی بود تصمیم گرفت با دختر روستایی که دل در گرو محبت او داده بود ازدواج کند حاصل آن عشق پسری بود که نامش را ابوالقاسم نهادند. کریم فرصت طولانی پیدا نکرد که از لذت پدری بهره ببرد و بر اثر بیماری حادی درگذشت. فاطمه ماند و ابوالقاسم و همسر اولی که چشم دیدن آنها را نداشت و برنامه ریزی کرده بود که بعد از اجرای مراسم چهلم این مهمانهای ناخوانده را پیش کریم بفرستد. خبر به گوش فاطمه رسید و در آن دوران پرالتهاب تصمیم گرفت از بیجار فرار کند. فاطمه بود و طفلی خردسال و سرزمینی پهناور که هر گوشه آن بدبختی و جنگ و فلاکت بود.
فاطمه باید زنده می ماند و فرزندش را بزرگ می کرد. باید تاب می آورد. از روستا به روستا، از خانه به خانه کار می کرد تا بتواند غذای کافی برای زنده ماندن خود و کودکش را فراهم کند. چه سنگین بود نظافت احشام درحالیکه فرزندت را به دوش می کشی، چه سخت بود پیمودن راه های نامعلوم، باید تاب می آورد. سایه ترس کشته شدن به دست مزدوران ایل نیز همواره بر سر آنها بود. فرسنگها راه پیمودند، هفته ها اتراق در زنجان و قزوین، باید خود را به تهران می رساند به او گفته بودند تهران اینقدر بزرگ است که می توانی برای همیشه ابولقاسم را از چشم مزدوران ایل مخفی کنی. زمستان سرد و پای پیاده درحالیکه ناله های جانورانی که منتظرند تو از پا دربیایی را از کناره های جاده می شنوی. باید هر چند روز در روستایی اقامت کنی تا با کار در طویله ای کمی توشه راه ذخیره کنی.
ماهها بعد فاطمه به تهران رسید با اینکه رنجور و بیماربود و کودکش نیز در تب سختی می سوخت اما در چشمانش شراره امید میدرخشید. بالاخره از دل تاریکیها گذر کرده و به مدینه فاضله ای رسیده بود که گفته می شد. خیابانها مملو از مردان و زنان گرسنه ای بود که به دیوارها چنگ می زدند و یا گوشه ای افتاده بودند. این چه کابوسی است آیا تمام خواهد شد؟ کشان کشان خود را به میدان مرکزی شهر رساند و در کنار دواخانه ای از حال رفت. زمانی به خود آمد که با لطف مهربانانه دواساز کمی حالش بهتر شده بود و تب ابوالقاسم نیز با داروهایی که به او خوراندند فروکش کرد. آقای اکسیر آن دواساز جوان سرپناهی به فاطمه و ابوالقاسم داد که فرصت شروع دوباره برای آنها شد.
فاطمه که سرپناهی یافته بود وفادارانه به آن دواساز و خانواده اش خدمت کرد و ابوالقاسم نیز فرصت پیدا کرد به مدرسه برود. بعدها ابوالقاسم که پسرجوان و خوش سیمایی شده بود در شرکت نفت تازه تاسیس مشغول به کار شد و از سنی به بعد نگذاشت مادرش سختی بیشتری بکشد و تا پایان عمرش از او مراقبت کرد و به یاد مادر نام فاطمه را بر دختر اول خود نهاد. فاطمه مادرمن است.
این روزها که سایه نا امیدی و سیاهی بر سرماست بیشتر از فاطمه و فاطمه ها که از تاریخ پر فراز و نشیب این مرز و بوم با تاب آوری گذشتند یاد می کنم. از پدربزرگم ابوالقاسم نیک به یاد دارم که یک تکه کلام داشت: ” این نیز بگذرد”.
امروز معنا وعمق آن جمله برایم بیش از پیش روشن شده است.