Nariman Sadri

رادیو

این روزها خیلی پادکست گوش می کنم البته عادت جدیدی نیست از کودکی این لذت در من نهادینه شده است. در دوران جنگ در خانه پدربزرگم و با آنها زندگی می کردیم پدرم که نظامی بود اکثر زمان ها با ما نبود در آن دوران یک سرگرمی جدی برای من گوش دادن به رادیو بود چه زمان هایی که صدای بلند برنامه صبح جمعه با شما از همه جای خانه قابل شنیدن بود و چه شبها که با وسواسی خاص راس ساعت پدر بزرگم به اخبار فارسی چند ایستگاه غیرایرانی گوش می کرد. یکی از تفریحات من این بود که رادیو را بردارم و زمانی طولانی سعی کنم کانالهای رادیویی مختلف را کشف کنم. به زبانهای عجیب و غریبی صحبت می کردند صدای مردی که به سرعت و بدون مکث جملاتی را می گفت برخی اوقات هیجان زده می شد و صدایش را بلندتر می کرد و به ندرت نفسی می کشید، در طول موجی دیگر خانمی آواز می خواند بسیار با احساس، غرق در فانتزی می شدم یعنی معنی جملاتش چه بود؟ گاهی فکر می کردم غمگین است گاهی اشتیاق را در بین اوج و فرود آواز درمیافتم. این بازی ساعتها ادامه پیدا می کرد آن جعبه قهوه ای رنگ وسیله ای بود برای ارتباط با دنیای خیالی من.

پدر و مادرم هم این وسواس من را به گوش دادن تقویت می کردند کادوی استاندارد برای دستاوردهای درسی و یا تولد و عید نوارهای قصه بود کلکسیون کاملی از داستانها داشتم و هر کدام را ده ها بار گوش داده بودم. در زمان خواب هم ترس موشک بارانهای تهران را با رویای حضور در آن دنیای خیالی کم می کردم. گاهی زورو می شدم و ایران را از دست صدام نجات می دادم و گاهی امیرارسلان نامدار و با شجاعت سیاهی ها را نابود می کردم.

در ماههای قبل از کنکور با خانواده چند هفته ای را رفتیم شمال، ویلایی بود دو طبقه که در طبقه همکف یک رادیو بزرگ بود هیچوقت رادیویی به آن بزرگی ندیده بودم عجب دستگاهی، چه عظمتی داشت. همه می رفتند کنار دریا و پیاده روی به امید اینکه محیط برای درس خواندن من ساکت باشد ولی مگر می شد از وسوسه آن جعبه جادویی دست کشید. به محض خروج دیگران می رفتم سراغ رادیو و ساعتها گوشم را می چسباندم به بلندگو و به آرامی پیچ طول موج را می پیچاندم نمی خواستم حتی یک ایستگاه رادیو را از دست بدهم هر بار ایستگاهی را پیدا می کردم دقایقی به گفتگوها، آوازها و موسیقی ها گوش می کردم. بعد از کنکور و ورود به پزشکی دنیا سریع شد دیگر فرصتی برای رویای رادیو نبود، زندگی جدی دیگر شیرینی رویای کودکی را نداشت…….

ده سالی رویای رادیو ام را گم کردم تا آستانه سی سالگی به شکل اتفاقی در فروشگاه شهرکتاب دیدم ابزار فرهنگی جدیدی آمده است به نام کتاب صوتی و اولین کتاب صوتی ام را به شکل سی دی خریدم و شروع شد دومی، سومی، چهارمی و…….

بعدتر پادکست آمد و من عاشق این پدیده شدم و هر روز با گوش دادن به پادکست روز را آغاز می کنم و شب با صدای پادکست می خوابم و شوق شنیدن داستانهای آدم های دیگر و حتی جدی تر مطالب فلسفی و علمی که علاقه دارم از جعبه جادو، شوقی قدیمی و کودکانه در من است که کماکان شعله ور است و حتی آموختن من وابسته به یک شوق کودکانه است.

چرا این تجربه زیسته برای من جالب شد و چرا خواستم آن را با شما درمیان بگذارم. در فصلی از زندگی هستم که خودشناسی سهم بزرگی در این فصل دارد و یافتن ریشه های عمیق عادات، اشتیاق و لذتها. من به آرامش و صلح با خودم نرسیدم تا زمانی که شروع کردم به کشف کردن چراها و برای این مکاشفه هر درخشش و مرور خاطرات را جدی بگیرید. خود شما چراغ راه خود هستید و این چراغ از روزی که سفر زندگی را آغاز کردید شروع به تابیدن کرده است و چرایی را در سفر زیسته می یابیم و نه چیز دیگر. امیدوارم این مرور کمکی کند که یک فلش بک در شما ایجاد شود و شما هم یکی از قصه های دنباله دار زندگی خود را مرور کنید و از مرور آن لذت ببرید و شاید چراغی برای ادامه راه شما باشد.