زمانی که وارد دوره آموزش راهنمایی که در مقطعی از تاریخ آموزشی ایران بین آموزش ابتدایی و متوسطه بود شدم پدرم اولین کتاب غیر کودکانه زندگی ام را برایم خرید. کتاب ” پدران و فرزندان” نوشته تورگنیف نویسنده روسی که در وصف پدران و فرزندانی است که مربوط به دو دوران متفاوت اند و این دو نسل در کلنجار و چالش مدام با هم هستند. کمی از کتاب را خواندم بسیار حوصله سر بر بود و کتاب را به گوشه ای انداختم. سالها برای من سوال بود که این چه انتخابی بود که او داشت و از میان هزاران عنوان مختلف این کتاب را برای خواندن من برگزید؟ از آنجایی که پدرم هم مثل من یا بهتر است بگویم من مثل پدرم توضیحات تکمیلی از مکنونات قلبی خود نمی دهیم هیچگاه در مورد این انتخاب با هم صحبت نکردیم و بعد از سی و چند سال هم که از او پرسیدم به خاطر نمی آورد.
سالهای کودکی من در جنگ سپری شد و پدرم تمام طول جنگ را در جبهه ها بود و تصویری که از او داشتم تصویر جناب سرهنگ پرابهتی بود که هر چند ماه یکبار می آمد و با او پارک و رستوران می رفتیم و بسیار هم اخمو بود. زمانی که جنگ تمام شد پدرم که در اواخر دهه پنجم زندگی اش بود انگار که سالهایی از عمرش را از دست داده است فقط بر روی کارش متمرکز شد تا جاه طلبی های شغلی اش را ارضا کند بنابراین فرصتی نشد تا رابطه مهربانانه ای بین ما شکل بگیرد. در آن زمان من تبدیل به جوانی پر شر و شور شده بودم و او ژنرالی پا به سن گذاشته که فقط معرفی اش به عنوان پدرم برایم جالب بود و نه معاشرت با او.
سالها از آن زمان گذشته است و پدرم دیگر جاه طلبی ندارد و زمان خود را بجز ورزش منظم با خانواده می گذراند و من نیز پدر شده ام و رابطه پیچیده پدر و پسری را تجربه می کنم. می دانم پدری افراطی سهل گیر هستم و تلاشی هم نکرده ام که به پدری جدی تر تبدیل شوم. شاید این شیوه خودخواهانه پدری کردن از زخمهای کودکی ام می آید، نمی دانم.
یاد کتاب می افتم. پدرم چه می خواسته به من بگوید؟
در مسیر شغلی ام با پدرانی کمی جوان تر از پدرم همکار شده ام و هر روز چالش نگاه محافظه کارانه آنها به تصمیمات رادیکال همکاران جوان ترم یادآور اختلافات جهان بینی من و پدرم است. پدران نماد افراد محافظه کار و سنت گرایی هستند که در آنها اصلاحات یا به کندی یا اصلا بوجود نمی آید؛ اما فرزندان که افرادی بسیار رادیکال هستند پیرو ایده هایی افراطی برای خلق دنیای جدید هستند. این اختلاف رازحرکت توسعه ای و رو به بهبود گونه انسان است. شاید روزی این اختلاف تجربه زیسته من با سام نیز بشود.
ولی فراتر از این اختلافات پدری در مفهوم عشق خلاصه می شود. عشق پدر به فرزند هر چند در ابراز آن مشکل داشته باشیم یعنی عشق به نسل بعد یعنی تلاش برای ادامه فرگشت انسان و انتقال ژنوم به جهانی که از جهان امروز جایی بهتر برای زیستن است. عشق من به فرزندم فرایندی است که در آن پیر و تهی خواهم شد و همزمان نسل بعد از من پر و غنی خواهد شد و داستان من را ادامه خواهد داد. پدر بودن تجربه معنایی جاودانگی انسان است. در طی نسلها پدران این تجربه ناب و خاص را زیسته اند و در کوچه پس کوچه های تاریخ این تجربه ها با مقایسه با عشقی والا که عشق مادر به فرزند است تحریف شده است و شاید فقط زمانی عمیقا درک شود که خود پدر شوی.
یاد فیلم آژانس شیشه ای افتادم و صحنه ای که حاج کاظم با پسرش از پشت میله ها مچ می اندازد و اجازه می دهد پسرش مچ اش را بخواباند. این روزها وقتی با پدرم بحثی می کنیم می گذارد مچ اش را بخوابانم مردی که تجربه ای طولانی از بحثهای بی انتها با او را داشته ام و چشمهایش مهربانانه به من می خندد و می دانم که من نیز روزی مچ ام را برای سام خواهم خواباند.