هفته ای که گذشت من و همکارانم زمان زیادی را صرف دوباره برنامه ریزی کردن تامین یک داروی حیاتی کردیم که دو ماه قبل بر اساس تحلیل شرایط بازار پیش بینی کرده بودیم کمبود می شود و در نامه نگاری های متعدد تلاش کرده بودیم مدیر دولتی که مسئول تایید کردن واردات این دارو هست قانع کنیم که اجازه واردات بدهد ولی هر بار که با ایشان ملاقات کردیم حتی قبل از اینکه جمله خود را با پایان برسانیم از سر بی حوصلگی و با اطمینان حرف ما را قطع می کرد و می گفت خیر من بررسی کرده ام و کمبودی در پیش نیست و بالاخره کمبود شد و فشار بی امان از سمت همان مدیر که سریعا تامین کنید.
کرونا تا بهار پایان می یابد. ما بهترین مدل مدیریت کرونا را پیاده سازی می کنیم. زدن ماسک جلوی انتقال کرونا را نمی گیرد و ……. صحبتهای با اطمینان مقامات بهداشتی کشوری که پنج پیک شدید کرونا را تجربه کرد. ما نه بدترین کشور جهان و نه بهترین کشور در مدیریت کرونا بودیم. با رجوع به آمار و اطلاعات ما در چیزهای خیلی کمی در دنیا می توانیم از صفت “ترین” برای خودمان استفاده کنیم چه صفات مثبت و چه منفی ولی علاقه زیادی داریم تا از صفات “ترین” استفاده کنیم. در ادبیات رسمی مان چنان جهان پیرامون خود را تحلیل می کنیم گویی فقط یک واقعیت وجود دارد و حقانیت از آن ماست.
از ابتدای هفته خشمی را با خود حمل می کردم که چرا این مدیران دولتی با چنین اعتماد به نفس کاذبی بر تحلیلهای خود پا فشاری می کنند که چند اتفاق دیگر در محیط کار باعث شد خشمی که با خود حمل می کردم به فرصتی برای فکر کردن تبدیل شود.
در یک فضای گفتگوی شرکتی در جمع مدیران ارشد گروه خصوصی یکی از مدیران با حرارت بسیار در مورد واقعیتی در تجارت صحبت می کرد که قرار بود بر اساس تحلیل ایشان برگرفته از تجربیات زیسته و نه اطلاعات تایید شده میدانی میزان زیادی سرمایه گذاری صورت بگیرد یک جستجوی ساده نشان داد که تحلیل ایشان از بنیان اشتباه بود. در رویداد دیگری در یک جمع استارتاپی کارآفرینی با هیجان از ایده ای دفاع می کرد و زمانی که سعی کردم از نقطه نظر دیگری فرضیه ایشان را به چالش بکشم بحث بدون نتیجه و به سرعت به پایان رسید و آن کارآفرین رفت و ایده خود را پی گرفت و شاید موفقیت آمیز باشد ولی فهمیدم که جایی برای شنیدن نظر مخالف وجود نداشت.
پس شاید این یک مشکل دولتی نیست.
چقدر خوش شانس بودم که در هفته ای که به “قدرت دانستن چیزهایی که نمی دانیم” فکر می کردم جهان یک فرصت یادگیری خاص پیش پای من گذاشت. کتاب “دوباره فکر کن” اثر آدام گرانت. ایده اصلی این کتاب تجدید نظر درباره عقاید و باورهاست و اینکه چه کنیم که در دام خود نیفتیم.
آدام گرانت در این کتاب راجع به موضوع مهم تعصب به باورها صحبت میکند چیزی که چه توی کار و چه در زندگی می تواند آسیبهای جبران ناپذیری را به بار بیاورد.
براساس تعاریف مرسوم هوش همان قابلیت تفکر و یادگیری هست. تصور اکثر مردم این است که اگر باهوشتر باشند توانایی حل مسائل پیچیده تری رو هم دارند و میتوانند سریعتر از بقیه به راه حل برسند اما در دنیای پیچیده امروز مجموعه دیگری از مهارتهای شناختی وجود دارد که شاید بیشتر از هوش اهمیت داشته باشند مثل قابلیت تجدیدنظر، فکرکردن دوباره و کنارگذاشتن آموخته ها و باورهای قدیمی.
کتاب حول این سوال محوری است که من به چیزی باور دارم خوب اگر اشتباه کنم چی؟
رهنمودهای خوبی در کتاب برای گوش دادن فعالانه است. ما خیلی وقتها برای برنده شدن در یک گفتگو گوش می دهیم و همزمان با شنیدن به این فکر می کنیم که چه پاسخی بدهیم. سخنران درون ما با شور و استفاده از قدرت کلام ما را آماده می کند تا پاسخی دندان شکن بدهیم. دادستان درون ما بر روی ضعف استدلال گوینده تمرکز دارد تا غلطهای شکلی حرفها را در بیابیم و سیاستمدار درون ما با حقه و کلک به دنبال ساختن استدلالی قوی برای حفاظت از عقاید و باورهای قدیمی ماست. در اینجاست که همه ما نیاز به یک دانشمند درون داریم که به ما یادآوری کند که شاید اشتباه می کنیم و اعتماد به نفس کاذب ما را بشکند و یادآور شود که واقعیت بیرون ماست.
کتاب به ما یاد میدهد که تغییر باورها هیچ اشکالی ندارد و حتی متعصبانه ترین باورها هم می توانند عوض شوند و احتمالا ما نمی دانیم که چه چیزهایی را نمی دانیم. خواندن این کتاب شاید نوری در راه برای شما هم باشد. بیشتر از این نمی گویم چون حق مطلب را فقط آدام گرانت به درستی ادا می کند.
عکس با مجوز مولف از وب سایت www.visualsynopsis.com